آلودگی هوا که کار مدارس را به تعطیلی کشاند، همین که یکی دو روز شد یک هفته

دلم برای بچه‌ها تنگ شد 

این بار اما نه، دوست داشتم ببینمشان اما دلم تنگ نبود.عجیب بود حتی برای خودم. 

اما حالا، بعد این یک و ماه نیم، دلم برایشان تنگ شده، سه شنبه‌ای وقتی پیام‌هایشان را جواب میدادم، به تک تکشان میگفتم ویس بفرستید صدایتان را بشنوم.

به صدای دومی‌ها که میرسید، قطعا اگر کسی شدت شوق جیغم را می‌دید، دیوانه خطاب می‌کرد

حالا که زمزمه تعطیلی مدارس به گوش می‌رسد. بیشتر از هر وقت دیگری دلم گرفته

میدانی ما محصور شدیم به پشت این قاب‌ها، نهایت صدایم را بفرستم، صدایشان را بشنویم آن هم اگر ناز نکنند

چشم‌هایشان را که نمیبینم. بغلشان که نمیتوانم بکنم، یک دو سه بگویم، شروع کنیم به دوییدن با یکدیگر، پابه‌پایشان شیطنت کنم، مدرسه بهم بریزیم انچنان که مدیر همه‌یمان را با هم صدا بزند. از پشت این قاب لعنتی که نمیتوانم دست بندازم دور گردنشان با هم راه بروم. شیطنت کنند گوششان را بگیرم. بشینم پای حرف‌ها و دغدغه‌های شیرینشان.ما هزار و یک اتفاق نیفتاده دیگر دارشتیم‌با این‌ها.

 نباید اینجور تمام شود. 

دعا کنید رفیقان خدا بخیر کند


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها