بودن



خب سلام

اینکه این سلام تا تهش برای خودم است یا اینجا ممکن رهگذری پیدا کند را خودم هم نمیدانم و فکری برایش نکرده ام.

اما هر چه هست اینجا را راه انداختمدکه بنویسم که این جهان کوه است و فعل ما ندا، حالا تو بگو این ندا به معنی حرف زدن نیست همان بازتاب است، اما برای من یعنی کلمه ها.

یعنی حرف های که میپچیند در هزارتوی ذهن، جانت را میگیرند و تو باید جایی داشته باشی که فریادشان بزنی.

و شاید واقعا من روزی دوباره قلم بدست گرفتم.


صبح رفتم سر کلاس

چشم‌های هیچ کدامشان به قاعده نبود 

حرف داشت.

کمی که گذشت دیدم نه اینطور نمی‌شود 

گفتم می‌خواهید غر بزنید

شروع کردند انقدر حرف داشتند، که امان نمی‌دادند یکی حرف بزند بعد دیگری شروع کند. 

صدایشان بالا رفته بود خود زنی میکردند.اعصاب درست درمانی هم که ندارند 

ته همه حرف‌هایشان گفته‌ام بروید حرف بزنید با همه این‌ها که نام بردید، با آرامش بگویید جواب می‌دهد.

ولی قطعا حرفم اثر نمی‌کند وقتی خودم تمام حرف‌هایم را پشت حنجره‌ام چال می‌کنم.


و اگر قرار باشد از ۴آذر اینجا نگویم درش را نیامده باید گل بگیرم‍♀️

 

الغرض که ما هیچ نمی‌دانستیم از گردش روزگار.

تو نمیدانی ادمی که سهمت از شناخت او، فقط لبخندهاییست که بعد هر تلاقی نگاه عمیق بر لب می‌نشیند.

گردش روزگار او را عزیزترین زندگیت می‌کند.

مهم این است که کار را بسپاری دست کاردان. خووش در بهترین وقت ممکن، بهترین را می‌گذارد عمیق‌ترین جای قلبت. خودش نگهش می‌دارد. خودش مراقب همه چیز هست.

ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست.


خب سلام

اینکه این سلام تا تهش برای خودم است یا اینجا ممکن رهگذری پیدا کند را خودم هم نمیدانم و فکری برایش نکرده ام.

اما هر چه هست اینجا را راه انداختم که بنویسم که این جهان کوه است و فعل ما ندا، حالا تو بگو این ندا به معنی حرف زدن نیست همان بازتاب است، اما برای من یعنی کلمه ها.

یعنی حرف های که میپچیند در هزارتوی ذهن، جانت را میگیرند و تو باید جایی داشته باشی که فریادشان بزنی.

و شاید واقعا من روزی دوباره قلم بدست گرفتم.


چاره‌ای ندارم جز نوشتن وقتی نای حرف زدن برایم نمانده است. اینجا خلوت است می‌نویسم. و گرنه از گفتن غم پرهیز دارم ولی اگر ننویسم قالب تهی می‌کنم.

من همیشه از مواجهه با این روزها می‌ترسیدم،حالا درست وسط آن ایستاده‌ام.

کاش کابوس بود. 

کاش هیج کدام از این روزها نبود. 

قلبم دیگر در سینه‌ام بند نمی‌شود

هر چقدر تلاش می‌کنم خودم را مشغول نگه دارم، جز خیره ماندن به گوشه‌ای نتیجه دیگری عایدم نمی‌شود.

 من عمیق معتقدم گاهی باید در آغوش خدا تا می‌توان گریست. ولی توان گریه هم دیگر ندارم.

آه.


در بهتم هنوز.

صداها از سرم نمی‌افتد و مدام برایم مرور می‌شود.

قلبم هنوز به سختی‌ می‌زند. قرص هم بی فایده بود. 

داشتم فکر می‌کردم دیدم در میان همه روزهای خاکستری و سیاه زندگی، من فقط یک مامن امن سراغ داشتم.

حالا دیگر ندارمش.

اینجا درون سینه من زخم کهنه ایست. که می‌کاهدم مدام


انگار دیگر رمقی برایم نمانده است. 

باید قدم بزنم بلکن آرام بگیرم ولی جانی ندارم. این بغض باید تمام شود ولی انقدر جلویش را گرفته ام، قهر کرده و دیگر نمی‌آید.

ما این همه بر در و دیوار نکوبیدیم خودمان را که تهش این شود. این همه فشار تحمل نکردیم، اوضاع جسمیمان اینطور بهم بریزد که تهش به این فاجعه برسیم.

مگر نه اینکه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه. ما خواستیم اینطور نشود ولی گریزی از این مهلکه نبود.

باید بنیشینم یک گوشه تک تک حرف‌هایی که برای بقیه می‌گفته ام را هزار باره با خودم بگویم.

فقط نمی‌دانم میتوانم این بار هضم کنم که ما یک مهره‌ام ما را نخواهند کنار میگذارند.

هعی. 

ما رو از خودتون دور نکنید


چند وقت است دارم به در دسترس بودن برای آدم‌ها فکر می‌کنم.

در جزئیات زندگی خوب خودش را نشان می‌دهد، کلیات که دیگر جای خود

مثلا فک کن داری شعر می‌خوانی، شعر انقدر مستت کرده باشد که بخواهی برای کسی بخوانی.

دنبال معنی کلمه‌ای می‌گردی، حوصله سرو کله زدن با گوگل هم نداشته باشی.

فشار کاری خسته‌ات کرده باشد، بخواهی غر بزنی، یکدفعه ای و بی‌مقدمه به کسی بگویی تمام شدم

یک خبر خوب برسد بخواهی در لحظه کسی را همراه خودت بکنی

حتی ساده تر از این حرف‌ها 

بخواهی عصر چشم‌هایت را روی هم بذاری، کسی را بخواهی که بیدارت کند. 

اولین گزینه‌ای که پیش رویت باشد، او در دسترس ترین است.

کسی که یک حضور لطیف مدام دارد. در تک تک لحظات پابه‌پای ما می‌آید از جزء زندگی گرفته تا کل آن کنار ماست.

(اصلا نشانه فاصله گرفتن‌ها گاهی از همین جا شروع می‌شود که این دردسترس بودن‌ها تغییر می‌کند.)

بلد باشیم آدم دردسترس کسی باشیم. قدر بدانیم آدم‌های دردسترسمان را.

.

من همیشه دلم می‌خواد در دسترس‌ترین‌تو باشم 


دارم ارزشیابی کیفی بچه‌های دومم رو وارد میکنم

فک کن فسقلیا باید برای درس هدیه بهشون نمره بدیم. همه رو دارم بهشون خیلی خوب میدم.

دونه دونه اسماشون رو تو سایت که می‌زنم دلم براشون ضعف میره 

واقعیت اینه که برام عجیبه. اخه دومیا خیلیی برام چالش برانگیزن ولی خب الان میبینم که چقدر دوسشون دارم

از باران که واقعا دوستم داره و از وقتی میرم سر کلاسشون از کنارم ت نمیخوره تا پریماه که به زور جواب سلام میده و زیر زیرکی از پایین چشماش فقط نگاهم میکنه‌ 

یا حتی فاطمه سادات که انقدر ساکته تازگیا اسمشون یادگرفتم حتی برای اون مهدی زاده وروجک که زیر میز میشه فقط پیداش کرد.

یا ملیکا که با خودش بلند حرف میزنه. هستی که اگه نباشه من واقعا نمیدونم با کلاسشون باید چی کار کنم بسکه حواسش به همه هست و کمک میکنه. 

یا حتی‌تر مهدیه و نیکا هم تو چشام زل زدن و گفتن درستون مسخره‌است، اونا رو هم حس میکنم دوسشون دارم

اخی چقدر دلم براشون تنگ شده

فکر نمیکردم تعطیل بشه و من انقدر دلتنگ بچه‌هام بشم. 

روزهای اولی که میرفتم مدرسه واقعا دعام این بود که قلبم انقدر وسعت پیدا کنه که همشونو دوست داشته باشم از عمیق‌ترین جای قلبم‌‌.


از ناله کردن متنفرم و این چند پست اخر همین است

قول میدهم اخرینش باشد. و به زودی همه‌اش پاک شود

جان دادن گاهی امری تدریجی می‌شود. تو ذره ذره با اتفاقات مختلف جانت را میگذاری و می‌روی. 

این وسط اگر دچار جنون هم شده باشی، خودت با دست خودت دامن می‌زنی به این جان دادن. 

اتفاق را که گفتم خودش به غایت خودش برای دل من حکم مصیبت عظمی را داشت و این جنون که چاشنی‌اش شد، دفعات جان دادن را برایم بیشتر کرد. 

آخرین ضریه ممکن را خودم پیش از انکه دیگری بزند زدم 

و حالا دیگر تمام شد. 

من هم تمام شدم.‌ دیدم که تمام شدم. 

بلند می‌شویم روزی. به امید روزنه ای که شاید در این وانفسای زندگی نشانمان دهند.

. یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است.

پایان‍♀️


(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)

هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم. که پیام اومد از. 

دوباره صداها تو سرم چرخید. 

میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم. درد داره این روزا. شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود. ج و و کنیم هی که چی بشه؟ 

کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی. 

کاش ما دووم بیاریم تا اون روز.

هعی. امان از این چرخش بی رحمانه روزگار.

امان از‌خودِ آدمی که با کاراش، هر چی توفیقِ سلب می‌کنه از خودش.

.

راست میگه نویسنده :

غم به جراحت می‌ماند، یکباره می‌آید.

اما رفتنش

التیام یافتنش 

با خداست. 


فکر می‌کردم سختی ماجرا تمام شده است.

زهی خیال باطل

انگار تازه اول مصیبت است‌. 

هر چه هست همین که از دوست رسیده، همین که الخیر فی ما وقع 

زهر ماجرا را می‌گیرد. 

مثل آدم‌هایی که دارند جان می‌دهند و درست لحظاتی قبل از جان دادن از اول تا آخر زندگیش را می‌بینند قبل از اعلام عمومی به دیگران از اول تا اخر این سال‌ها برایم مرور شد. 

روزگار است دیگر. 

مگر عاشق کشان دارند تبعید از این بالاتر.


توان جنگیدن ندارم دیگر خدا رو شکر.

پشت  تلفن خانم فلانی نشسته است به تشریح ماجراها. که حرفش را به من ثابت کند .

و من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. تک جمله می‌گویم گاهی می‌خندم و تمام.

حتی غمم نمی‌شود از این اتفاقات. 

این اتفاق خوبیست.

 


سوالی که دوست دارم از ذات اقدس اله بپرسم جهت تنویر افکارم این است که

دقیقا اینکه فرمودید و جعلنا نومکم سباتا چوطو میشه؟

شب چطور هم مایه ارامش است و هم به سان یک باتلاق، آدم را در خود می‌کشد.

اصلا شب‌ها ترسناکند. صداهای شهر افتاده است. و صداهای تو در توی ذهن بلند و بلند تر می‌شود. 

اما هر چه هست من شب را دوست دارم. گاهی حس ‌ می‌کنم برای گذار از برهه‌های مختلف زندگی‌ام باید شب را بیدار بمانم. چند شب که پلک بر هم نزنم، همه چیز سر جای خودش برمیگردد.

به هر حال خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را.


اما فائقه. 

فائقه ششمه. هر وقت بگه خانم شما خیلی شبیه خانم مهدوی هستین، میفهمم تو ذهنش یه معلم خوبم. 

امروز که رفتم سر کلاس نه رنگ و روش خوب بود نه چشماش.

اولش گفت جسمیه، خوبم خانم ولی نبود. معلوم بود. 

یکم که گذشت، رفت بیرون و برگشت، دوباره که پرسیدم خوبی؟ گفت خانم بعدا باهتون حرف میزنم و من منتظر شدم بشینم پای حرف‌هاش.

.

دستمو انداختم دور گردنش، باهم راه رفتیم و حرف زد.

میدونی من هیچی نداشتم بگم. اصلا غمم شد از حرفش. فقط گوش دادم به حرفاش همین. 

ولی بعدش اومد بهم گفت خانوم ممنون حالم خوب شد.

.

همین. 

میخوام بگم همین که بعضی وقت‌ها گوش باشیم خوبه. همین که بقیه رو مجبور کنیم که ببین حرف بزن، همین خوبه. همین که تموم بشه این همه حرف که نمیگیمشون خوبه حتی اگه هیچ راه حلی نباشه.


شب از نیمه گذشته بود اگه اشتباه نکنم. 

طی روز اهل حرف زدن نبود. 

میگفت:"خدا ما رو با نقطه ضعف‌هامون امتحان می‌کنه. انقدر امتحان میکنه تا بالاخره ازش پیروز بیایم بیرون"

درستش اینه که بگیم اینا از روی دوست داشتن شماست و لبخند بزنیم و بریم به از پسش بربیایم ولی‌‌‌.

آخدا خودتون که واقفید ما ضعیفیم. ما کم میاریم. ما شما بغلمون نکنید درمیمونیم تو این زندگی زیبا. 

پس بیا و دست از امتحان بردار. 

بیا باهم ردش کنیم این روزا رو. یا حداقل نوبت به نوبت بشه امتحانا. همه‌اش باهم دیگه زیادی زیباست ما بگیم هر چه از دوست رسد نیت ما پروو بازی دربیاریم. ولی شما خودتون ما رو میشناسید که؟ 

در هر صورت حکم آنچه تو می‌فرمایی


بعضی وقت‌های یا حتی به عبارت دقیق‌تر و بی‌تعارف‌تر 

در نود درصد اوقات زندگیم حس می‌کنم تبدیل شدم به یک لیست بلند بالا از کارهای عقب افتاده که قرار نیست هیچ کدامشان تیک بخورد.

کارهای عقب افتاده که از سر وظیفه‌است به کنار.‌

آرزوها و دوست داشتنی‌هایم را هم یکی پس از دیگری از سر وا میکنم و پی‌اش را نمی‌گیرم 

رخوت است یا بختک هر چه هست دست از سرم برنمی‌دارد.

من یه روز از فصار روانی این همه کار جان خواهم داد

التماس دعای هدایت


جای درست

کنار آدم‌های درست در لحظه درست قرار گرفتن اتفاق مهمی است

آنقدر مهم که باید آن را بین دعاها گنجاند. و اگر گردش روزگار جز این کرد راه توبه پیش گرفت. 

تو فکر کن لحظه‌ای که باید، برای کسی که باید نباشی. 

اصلا این قصه آدم‌ها به کنار. 

ما اگر مختصاتمان درست نباشد، پس فردا روزی که سوال جوابمان کنند بگویند تو برای چه رفتی روی زمین چه جوابی داریم بدهیم؟؟؟ 


همه چی به تو دل آدم بودن نیست.

باید دوست داشتن جریان پیدا کنه. بیاد تو رفتارت، نگاه کردنت، خوشحال بودنت، نگران بودنت، تو حرف نزده رو خوندنت. 

از اون طرف هم فقط به این نیست که فقط با رفتارت نشون بدی، گفتنش هم حیاتیه.

همونقدر که نشون دادنش حیاتیه. 

ما چقدر به این نبض حیات بقیه که گاهی گره خورده به ما حواسمون هست؟

مگه ما چند روز زنده‌ایم که بخوایم مهربونی رو از هم دریغ کنیم؟


قاعدتا هیچ آدم عاقلی از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود‌ ولی من با این میزان تجربه گزش باز هم سرعقل نمی‌آیم 

و همه کارهایم را در وقت اضافه انجام می‌دهم.

اصلا انگار تا حجم کار کمر شکن نشود، دست و دلم به کار نمی‌رود.

همین است که همیشه به حد ضرورت کار میکنم. هیچ کدام از کارها و اتفاقات شبیه آنچه می‌خواستم نیست. و این خود مصیبتی است.

.

.

یه حالتی دارن این روزا که آدم دلش میخواد بگه بکشید ما را بیدارتر میشویم 


ششمی‌ها را دوست دارم

همه‌یشان را. عمیق دوستشان دارم دلم برایشان‌تنگ میشود با شوق و ذوق بر سر کلاسشان می‌روم. و همه این حسهای خوب را از خودشان می‌گیرم.

وقتی با همه بزرگ بودنشان بغل می‌کنند و در دلنشین‌ترین حالت ممکن می‌گویند دوستون داریم خانم.

از غصه‌یشان غمم میشود. امروز بهانه کوچکی، غصه دو هفته دل یکیشان را به اشک بدل کرد، آنقدر گریه کرد که حتی لباس من هم خیس شد. 

 

این دوست داشتن معلم شاگردی که چند وقیست تجربه میکنم عجیب برایم شیرین است


اخر کلاس اسماء و گلشید دوتا نامه برام اوردن

اسماء نوشته بودم خانم عاشقتان هستم

گلشید نوشته بود خانوم شما اسماء رو بیشتر از بقیه دوست دارید؟؟؟ 

.

من در دوست داشتن و نداشتن آدم‌ها رو بازی می‌کنم. 

این میانه با همه گرم هستم ولی اساسا اگر کسی برایم عزیز باشد میگذارم بفهمد. 

و خب سخت پایبند دوست میدارمت به بانگ بلندم

اما اگر آبم با کسی در جوی نزود، در آشکارترین حالت ممکن رفتارم با او تغییر می‌کند

.

بچه‌ها خیلی زود حس آدم رو میفهمن. خیلی زود.

و خب من ناعادل‌ترینم در تسهیم دوست داشتنم. 

هر چند معتقدم این عدم عدالت اتفاق درستی‌ست.


میگفت فکر کن بیان بگن همین ۱۱ تا امام رو داشتیم. امام غائبی در کار نیست. چه تغییری تو زندگیمون پیش میاد؟ 

.

 بخوام صادق باشم باید بگم هیچی. بجز اون لحظه‌هایی که ظلم زمانه نفسگیر میشه و فقط میشه زیر لب گفت اللهم انا نشکوا الیک غیبه ولینا. دیگه تو بقیه لحظه‌هام اتفاقی نمیفته.

.

باید تو خط به خط زندگیمون. تو لحظه به لحظه‌اش بذاریم جاری باشه امام زمان.

یه پایه اصلی زندگی باشه. 

خودمو میگما. فاصلم با این سبک زندگی، زمین تا آسمونه. 

.

ما رو برا خودت سوا کن.


نه از سر لجاجت با بقیه نه اما دلم نیست وقتی چیزی را همه تعریف میکنند یا میبینند من هم سراغش بروم. 

البته که این وسط در دین این فیلم کارگردان هم موثر است مثلا من هیج وقت فیلم های اصغر فرهادی رو نمیبینم.

ولی امشب دیدم

فروشنده را.

در بهتم.

فارغ از موضوع

فرم کار، متن. نقش‌هاقاب‌بندی‌ها. تک تک جملات‌ مه چی درست و در حای خود بود از هر نشانه ای به موقع کمک گرفته میشد هر صحنه که تمام میشد چالشش در ذهن تازه شروع میشد. 

کسی مثل اصغر فرهادی، با ایدئولوژی متفاوت از ما حرفش را میزند. دنیا میبیند. قبولش میکند چون رسانه میفهمد.

آن وقت ما، با این همه حرف نزده برای جهان. یکی بینمان نیست رسانه بلد باشد. ۴۰ سال است که کسی نیست.


بزرگتر داشتن لازمه این زندگی پرپیچ و خمه.

هر آدمی ، به یه بزرگتر احتیاج داره که تو لحظه‌های حساس و بحرانی، تو اون نقطه باریکی که گاه بین درست و غلط هست کمکش کنه‌‌.

هر جمعی یه بزرگتر میخواهد. خانواده بزرگتر میخواد. گروه، تشکل هر چیز این شکلی بزرگتر میخواد. مدیر نه‌ها. بزرگتر

بزرگتری که بزرگتری کردن بلد باشه. حواسش به همه باشه. بتونه به موقع به داد بقیه برسه. جمع کنه آدم‌ها رو کنار هم. نگه داره رابطه‌ها رو . کارو جمع کنه.

من کم ندیدم جمعی‌هایی که از سر همین بزرگتر نداشتن پاشیدن. 

شیرازشو از هم گسسته و به هر دری میزنم درست نمیشه، چون من کوچیکتر از اونم که بخوام درستش کنم. 

حالا میدونی مهم چیه اینکه 

آدم بزرگتر بودن بلد باشه. اینو رسالت بدونه حتی. 

هعی. همین 


گفته بودی اینجا رو میخونی.

پس همین جا میگم برات. 

از رو در رو گفتن راحت‌تره برام. تو هم هر وقت خوندیش یه ندا بده بهم.

.

میدونی زندگی ماها رو عوض میکنه. همین خود من. همین خود تو.

این بخشی از زندگیه. بخشی از بزرگ شدن ماست. و حتی گاهی انتخاب ماست این تغییرات. 

هر چی که باشه من همیشه سعی کردم احترام بذارم به همه این تغییرات. چون بنظر خودت اینجوری حالت بهتر بود.

ولی من دلم تنگ میشه برای همه اون شور و حال و شوق و ذوقی که داشتی. برای همه حرف زدن هات. برای چشم‌هات که خط به خطش حرف داشت. برای همه آخر شب‌هایی که با تو تموم میشد.

میدونی تو هنوز هم صمیمی‌ترین و عزیزترینی برای من و من عجیب دلم گرم به داشتنت. اما خب دلم تنگ میشه.

بالاخره یه روز از پس این دلتنگی برمیام.مهم حال خوش توعه. اینا حاشیس.

منو پررنگ ببین کنار خودت. من هر جایی که تو بخوای هستم.

.

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس

هیچ کس

اینجا به تو مانند نشد.

.

چون گاهی باید دوست داشتن رو بلند گفت.


به قول بزرگواری: پرونده هیچ اتفاقی در ذهن بسته نمی‌شود.

ماجرای تبعید هم همین است. بارها تمام باورهایم را مرور می‌کنم اما باز هم اول خطم. باز هم شعری، حرفی، آدمی میتواند مرا برگرداند به نقطه آغاز این درگیری درونی.

ما خوب نبودیم قبول؟ ولی شما که خوب بلدید خوب و بد درهم بخرید

اینچنین راندن ما رواست؟؟؟

این درد یادگار شماست حتی اگر به حسب خطای خودمان باشد. خودتان مرهم شوید کاش.

یا فارج الهم.

و لاتفرق بینی و بینک.


خدا یه قوم رو از روی زمین برداشت و عذابشون کرد . سر چی؟

اینکه کم فروش بودن. 

یعنی همین خبط که انقدر زیاد شده که قبحش ریخته یک قوم رو هلاک کرد.

.

از اینکه کم فروش باشم می‌ترسم عجیب. از اینکه مبادا کم بگذارم که میدونم میذارم برای کاری که بابتش تعهد دادم می‌ترسم. 

ما به بنده‌های شما کم فروشیم. ما حتی نسبت به خودمون کم فروشی می‌کنیم وقتی چیزی که باید نیستیم وقتی شما گفتی خلیفتون باشیم ولی حتی شباهتی به شما نداریم. 

خودت راست و ریست کن کارمونو. نگذار این گناه دامن ما رو بگیره. 

ارحم.


ما برای رها شدن از این‌حجم کار عقب مانده 

نیازی به تعطیلی مدرسه نداشتیم که اگر داشتیم باید امروز تمام کارها تیک میخورد نه اینکه چنین گوریده شود.

ما به یک ساعتی آرنورد احتیاج داشتیم

گوشی خاموش

قطعی اینترنت 

تا بلکن تمام شود این همه کار عقب افتاده که فقط اعصاب و روانمان را مخدوش کرده است و در عمل حتی لحظه‌ای پایش نمینشینیم که مبادا کم شود از حجمشان.

دیوانه‌ایم ما.


معمولا وقتی عصبانی میشوم حرف نمیزنم.

یعنی بنظرم هیچ کس نباید در این اوج التهاب و تشویش حرف بزند.

اما امروز حرف زدم. فریاد زدم و حتی زدم کسی را‍♀️

و با همه این‌ها عصبانیتم تمام نشد.

مسئله اینجاست که آدم‌های اشتباه، یکجا زهر اشتباه بودنشان را میریزند به جان ما.

همین مابقی اطاله کلام است.

نیمه پر لیوان را بخواهم نگاه کنم اینکه بالاخره فشارم از دیشب بالا آمد.

 


و ما باید قبول کنیم

بعضی لحظات نمی‌گذرند. 

بعضی‌ اوقات قلب در سینه بند نمی‌شود.

گاهی توان جنگیدن نیست. 

بشر است دیگر. یک موجود دوپا که گاهی نمیکشد. کم ‌می‌آورد. 

توان هضم تلخی‌های پشت هم همیشگی را ندارد. 

گاهی یادش میرود خدا نگاهش میکند. بغلش میکند. حرفش را می‌شنود‌

اصلا همه این رنج‌ها هدیه اوست.

آنقدر یادش میرود که نفسش تنگ میشود. 


مداح با صدایی که نایی برایش نمانده و از عمق دلش می‌آید می‌خواند.‌

تو این دنیا

من تو رو دارم.

بهت خیلی

خیلییی بدهکارم.

بذار عالم همه بدونن من. دوست دارم.

کمم اما

عاشقت هستم.بهت خیلیی خیلییی وابستم.

به غیر از تو، من کی رو دارم

دوست دارم.

.

قبلا هم پرسیده بودم آیا ما را هم با همه خطاهایمان به اندازه علی اکبرتان دوست دارید؟


دلتنگی نقطه ضعف من است.

نقطه‌ای که به راحتی می‌تواند مرا از پای دربیاورد.و تمام روز مرا خیره و کلافه به نقطه‌ای میخکوب کند.

وقتی کسی که باید باشد نیست. وقتی صدای خنده کسی که دوستش داری به گوشت نمیرسد. دلتنگی وبال روحم میوشد.

دلتنگی از پیچیده‌ترین حس‌هایی است که آدمی تجربه میکند.

.

میدونی من همش دلم برای تو تنگه؟

 

 


کسی جز خودم نمیتواند کاری کند.

خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی. از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم.

.

پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم. سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم . و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است.

.

امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد.

با خودم بارها گفتم. سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من چی؟ حتی در راه هستم؟

.

کاش این غم ما را بلند کند. 


الان وقت عزاداریست

باید گریست

ضجه زد و مویه کرد.

برای این قلب‌هایی که نمی‌خواهد این غم را باور کرد باید روضه خواند‌

باید نشست قران خواند و مرور کرد تمام باورهایمان را که خون شهید بی اثر نیست

باور کرد که ما مرده‌ایم و او زنده تر از همه‌ی ماست. 

.

کاش ماهم قدر شما مفید باشیم برای این انقلاب.


این ساعت‌ها که می‌رسد دیگر دل توی دلم نیست. 

مثل سیر و سرکه دلم می‌جوشد.

مثل اسفند روی آتش ج و و می‌کند. 

و انگار تمام ن همسایه در دلم رخت می‌شورند بسکه دلشوره به جانم می‌افتد.‌‌

.

شما خودتان رحم کنید به دل ما. 

و ارحم ضعف بدنی. 


همه‌ی این  غم و مصیبت سردار

ما رو شبیه یک خانواده کرد. 

همه کنار هم گریستیم. قلبمان در هم شکست. و از سر بغض رساتر و با ایمان‌تر از قبل مرگ بر آمریکا گفتیم. 

این که اصل ماجراست اما این غم یک حاشیه داشت

به حکم اینکه مصیبت دل‌ها را بهم نزدیک میکند.

من بعد از مدت‌ها 

با کسی که از عزیزترین‌هایم بود و از سر دل گرفتگی و بیشتر از سر لجاجت حرف نمیزدم و نمی‌زد 

شکستیم فاصله گزاف افتاده را.


سید حسن نصرالله می‌گوید از لوازم حب، اشتیاق است. 

این جمله را باید زندگی کرد.

این شوق در یک مرحله برای کسی است که دوستش داریم.

اما وقتی شوق پای آرمانی باشد رنگ و بو و جنسش متفاوت تر است. 

انگار خون بیشتری در رگ‌ها جاری میکند. خستگی را پوچ می‌کند. ممتنع را سهل میکند و . 

 

سردار که رفت. هر چند جان و قلب و روح ما راهم انگار برد.

اما بعد از چند سال دوبااره حس میکنم مثل یک نوجوان پرشور، انقلاب را با همه ارمان‌هایش عجیب‌تر از قبل دوست دارم.

دلم می‌خواهد با بانگ رسا بگویم. ما مثل کوه پشت علی ایستاده‌ایم.

شور و شوق این روزهایم را دوست دارم کاش بماند. کاش این موتور خاموشم را برای ابد روشن نگه دارد.

 


محبوب من

خدایا به هر که دل بستم، تو دلم را شکستی. عشق هرکس را که به دل گرفتم، تو او را از من گرفتی. هر کجاخواستم دلِ مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، و در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپروم و به هیچ چیز امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در ددل خود احساس نکنم. خدایا، تو این چنین کردی تا به غیر از تو محیوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم. خدایا، تو را بر همهاین نعمت‌ها شکر می‌کنم

 

نیایش‌های شهید چمران

 


تو نبودی، دلخوشی چه رنگی بود؟ اصلا چه شکلی بودش؟ 

کجا می‌شد یَلِه (رها) شد از این‌همه خستگی؟ 

کی ممکن بود اینهمه حال خوش رو نفس بکش و هربارش عمیق‌تر از قبل بگم

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغییر النعم.

.

چشمامو ببندم

یه قاب بگیرم از این روزهایی که تو انقدر پررنگی. نگهش دارم عمیق‌ترین جای دلم.

.

میدونی بعضی روزها

یه جون، به جون‌های آدم اضافه می‌کنه. مثل امروز 

سایه‌ات مستدام

 


بعضی وقت‌ها چنان حصار میکشم دور خودم در برابر برخی آدم‌ها که از جواب دادن به عادی‌ترین سوالات آدم‌ها طفره می‌روم و حتی برایم سوال می‌شود چطور به خودش اجازه می‌دهد این سوال را بپرسد. حتی اگر سوال لین باشد که کدام مدرسه درس می‌دهی:||||

همین‌قدر گاهی منون اوج می‌گیرد

جای تو خالی‌ست
در تنهایی‌هایی که مرا
تا عمیق‌ترین دره‌های بی‌قراری
می‌کشانند
جای تو خالی‌ست
در سردترین شب‌هایی که
که لبخندهای مهربانی را به تبعید می‌برند
جای‌تو خالی‌یت
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می‌کنند
جای تو خالی‌ست
در هر آن ناکجایی!
که منم.

حمید مصدق


نخوانیدش. 

صرفا باید جایی در حکم نامه سرگشاده می‌نوشتم. ارزش خواندن و وقتتان را ندارد اما فاتحه‌اش را بخوانید.

 

[هر چه باشد سنی از ما گذشته(۲۴ سالگی خودش اعظم سن‌هاست در آیین ما) اما خب دل ادمی گاه خوش می‌شود به رفاقت‌هایی و حالا که قرار است چال شود هر چه بود]

به خودت می‌گویم

از همان روزهایی که لحظه به لحظه‌اش با تو می‌گذشت

برای حرف زدن با تو،منِ بیکلمه، حرفی نمیزدم یادت است؟ من حرف‌هایم را به تو می‌گفتم،  تو برای بقیه و من هربار برایم سوال می‌شد روزهایی که تو نباشی چه شکلیست؟ 

روزهایی که آنقدر باهم بودیم که حتی تمام افراد دانشگاه ما را به باهم بودن میشناختن.

گذشت. 

انقدر فاصله افتاد، که از بودن هم بی‌خبر شدیم. و من حتی گمان نمی‌کرد آن پچ پچ‌های همیشگی تمام شود.‌.

من با همه فاصله‌های گزاف، خیال هم نمی‌کردم روزی تنها گزاره تو از این رفاقت این باشد که صرفا چتد روزی در دانشگاه باهم بودیم.

الغرض که بی‌معرفت‌تر از چیزی بودی که می‌دانستم.

ما گذتشیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران. وای به حال دگران

 


این بنای شماست و ما با همه غرهایمان، می‌خواهیم که راضی باشیم به آنچه شما می‌پسندی.
در این میان اگر بناست هر بار ما بین این خوف و رجا دلمان بریزد دوباره بلند شود. بریزد.
چاره‌ای نداریم جز اینکه بخواهیم خودتان خوفمان را به رجاء برسانید که ما کوچکتر از آنیم که خوفمان‌امانمان را بِبُرد.
و الغرض که ارحم من راس ماله الرجاء.
ماچ جمیع بندگان به شما ذات اقدس اله


یه بار شب بیست و دو بهمن بود
برف اومده بود سنگین
من خونه شما بودم
من بودم و تو
رفتیم از حیاط سینه پر برف اوردیم تو. نشستیم دم در حیاط تو یه صورت آدم برفی درست کردی. یادمه شکلش هنوز بعد ساعت ۹ که شد شروع کردیم دوتایی الله اکبر گفتن.
اون روزا، این روزا دور بود و محال ولی خب ما که نمیدونیم چی قرار پیش بیاد.
.
کاش بیشتر قبولت داشتیم

بزرگ شدن را اگر در عالم نسبیت بخواهیم تعریف کنیم

بسته به فرد، زمان و مکان معنای متفاوتی خواهد گرفت.

در این روزهای من احتمالا معنی اش می‌شود که بفهمم برای خانه تکانی نبااااااااااید همه خانه همزمان تکانده شود.

می‌شود ذره ذره حانه تکانی کرد و در بخش‌های دیگر آب از آب تکان نخورد. 

میشود اگر لابتدیل لخلق الله را به حکم یغیروا ما بانفسهم دگرو شود.

لکن شما برای رویداد جمله قبل دعا بفرمایید


این روزها هذیان زیاد می‌گویم. وقت برای خواندنش نگذارید.

.

خاطره‌ها بو، رنگ، صدا و حتی آب و هوا دارند.

صبح که بلند شدم. نفس که میکشدم. هوا، هوای اسفند سال نود و چند بود.

همه چی به طرز عجیبی در حال تکرار است بجز چشم‌های تو.

هوا که همان است اتفاقات هم که به طرز غریبی همان اتفاقات است.

تکمیل این جنون، فقط موسیفی آن روزها را کم دارد. پس فایل را پیدا کردیم و بی امان پشت هم به خواننده اش گفتیم بخواند انقدر که از نفس بیفتد

 و خب جنون باید کامل باشد حتی اگر شبیه مازوخیسم حاد بنظر بیاد.

 

بله دیوانه هم خودمانیم. میدانم

 

 

 


عادت به فکر کردن را با هر مکافاتی که بود مدت‌هاست از سرم انداخته‌ام.
برای همین انقدر فکر کردن و مرور اتفاقات برایم عجیب شده که از پس گذشتن این دو روز، باید مغزم را دربیاورم، فیوزهای سوخته‌اش را عوض کنم بعد.
چند روزی به گمانم بیرون باشد بهتر است.
تقویم که گذرش به برخی عددها می‌خورد، خیالم آب روغن قاطی می‌کند
میشود همین بلبشو.


و خب ما هیچ وقت درست عمل نکردیم
هیچ وقت
هیچ وقت نفهمیدیم باید چی کار کنیم ؟ قاعده بازی چیه؟
رسما سپردیم امام‌زمان پیش ببره
ایمانمون به جای محرک بودن، زمین گیرمون کرده.
و این هر چی میگذره تو اخر امان خودش را بیشتر نشون میده.
و خب فقط مثل همیشه باید بگیم به این ها رای بدیم که اونا رای نیارن.
کاش اون دنیا خدا سوسکمون نکنه

و خب میدونی دنیا جای قشنگی نیست وقتی اینجوری بین آدم‌هایی که بخشی از وجود مان فاصله میندازه. 

زمین تیره و تاره وقتی بناش روی فاصله‌هاست. 

وقتی تمام سهم ما از داشتن آدم‌هایی که دوسشون داریم فقط حرف زدن گاه به گاه از پشت این تلفن‌هاست. 

وقتی تمام حرف‌هامون پشت حنجره‌مون می‌مونه.

زمین جای قشنگی نیست. 

 


همیشه فکر میکردم انتخابات پرشور فقط ریاست جمهوریست
ولی این انتخابات رسما همه معادلات ذهنیم را بهم زد.
از تمام هیاهوی قبلش، خود روزش و بعدش‌.
ما حافظه تازیخیمان ضعیف است ولی کاش هیچ کدام از درس‌های این انتخابات را یادمان نرود.
کاش مثل صدا و سیما که یکهو یادش می‌آید ماه رمصانی هست، با انتخابات به صورت پدیده ناگهانی برخورد نکنیم.
کاش فرزندانمان، انقدر قوی باشند که با هیال راحت مملکت را دستشان بسپاریم.

هادی اگر تویی
که کسی گم نمی‌شود.
.
غربت حرم شما جای خود. اصلا بگویم روضه‌ی مکشوف
ولی این غربت، حس ناب عجیبی دارد.
وارد حرم که می‌شویم انگار نگاهی تو را می‌کشد سمت خودش.
نگاهی با آوای پیش بیا. اینجا برای تمام بغض‌های تو، آغوش ضریح باز است
برای حرف‌های فروخورده‌ات گوش شنوایی هست.
.
خب حالا با کیلومترها فاصله چاره‌ای نیست مگر اینکه چشم‌هایمان را ببندیم و دلمان را راهی کنیم.

ماه من، غصه چرا؟!

تو مرا داری و من هر شب و روز، 

آرزویم همه خوشبختی توست!

.

.

ماه من 

غصه اگر هست بگو تا باشد! 

معنی خوشبختی، بودن اندوه است.

این همه غصه و غم، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند.

همه را با هم و با عشق بچین.


دیروز استوری گذاشته بودن دعاشون کنید ریه‌اش رو ویروس درگیر کرده و امروز رو همون استوری زدند بخوانید فاتحه‌ای.
.
زمان دیگر برای ما نمی‌ایستد.
هر روز بی‌رحم‌تر از قبل عقربه‌هایش می‌دود.
کاری ندارم برای آدم‌های اطرافتان چه کردید و این جمله همه گیر را که شهر بوی مرگ میدهد دوستت دارم هایتان را بگویید را چقدر زمزمه کردید و چفدر عمل
.
حرف این است که ما برای کاری به جهان امده ایم و حالا ساعت شنی انگار دار به اخرهایش میرسد وقت کم است برای ادای دینمان به این زندگی.

هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری درگیر فیلمی بشم که وقتی تموم شد با همون بار اول دیدنش اسم و ویژگی شخصیت‌هاش یادم بمونه.(نامبرده حتی وسط سریال هم اسم شخصیت ها را فراموش میکند) میتونم بگم نهایت فردا اطرافیانم از دستم دیوانه خواهند شد بسکه درباره اش حرف میزنم.
ابد و یک روز ماجرای یک معتاد نیست زندگی است. و خب تلخ است و واقعی.
یه جاش میگه: لعنت به خونه ای که بزرگتر نداره.
کاش میشد برای هر کسی که باید بذارم ببینه. ندیدنش براشون آفته

حالا بگن شب آرزوها
ولی شب رغبت‌ها قشنگ‌تره واقعا.
فک کن تو امشب میری دم خونه خدا. بعد خدا بغلت میکنه میگه بگو فدات شم
بعد تو میگی من امشب اومدم فقط یه چی بخوام
اونم اینکه دلم فقط شما رو بخواد. دلم همش سمت شما باشه. شوقش برای شما.
بعد خب حق داره خدا ذوق کنه از این خواستمون دیگه
بعد مستجابش کنه
اون وقت چقدر حال دلمون خوب میشه.
یا منتهی رغبه الراغبین

این روزها برای من
عجیب خبرهای تلخ و شیرین بهم گره خورده
عجیب حال خوب و بدش در چرخشه. میتونه همون وقت که اشک راه پیدا میکنه( برای منی که گریه نمیکنم)، همون حوالی جوری حالم خوب شه که خیلی وقت بوده تجربش نکردم.
این روزها عحیب داره بزرگ میکنه هممونو
کاش واقعا اخرش دیگه ادم سابق نباشیم

فکر کردن به مرگ خوب است.

این روزها انگار نزدیک‌تر هم شده است.

ذهنم مدام پر از سوال می‌شود.

روزی که نباشم و خبر نبودنم را دیگران بشنوند، چند نفر هستند که واقعا ناراحت می‌شوند.

چه ویژگی از من در ذهنشان می‌ماند. مرا به چه چیزی یاد می‌کنند.

این‌ها به کنار.

اصلا آمدن و نیامدن من به این دنیا تفواتی داشت.

من جوابی برای سوال‌های خدا دارم.

و خب هزار جور فکر دیگر.


بعضی حرف‌ها رو حتی اگه حرف دل تو باشه انگار یکی پیدا شده قبلت بگه،یکی که قشنگ‌تر کلمه‌ها رو پیدا کرده براش
مثلا وقتی میگه
"اینجا من بستگی دارم به تو.
به حرف‌هایت، به بودنت،
اینجا اگر تو باشی
فدای سر هر که می‌خواهد نباشد. "

و خب این تو، در شگفت انگیزترین حالت و دلخوش‌کننده‌ترین حالت تویی
انقدر که وقتی این روزا مدام می‌خونمش برای خودم،
هر بار پشت بندش چشممو میبندم میگم اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم.
.
.
و خب ممنونم که میذاری این روز‌ها رو باهم بگذرونیم و من مطمئنم تهش خدا قشنگ‌ترین‌ها رو برات نوشته، انقدر قشنگ که وقتی بهش فکر میکنه اشک از گوشه چشمام میاد پایین و میگم خدایا خیلی کارت درسته که اینجوری سنگ تموم گذاشتی


اینجا گفته بودم
همان ابتدایش که من روزگاری قلم بدست می‌گرفتم، تا اینکه غلاف کردم.
این‌هایی که اینجا مینوشتم شبیه نوشتن نبود.
ولی حالا بیشتر از هر وقت دیگری دلم نوشتن می‌خواهد
نوشتنی که درست باشد، کلمه داشته باشد، شروع و پایان، گره و هر چیز دیگر که یک متن باید داس
شته باشد.
این روزها، متن‌هایی دیدم که بعد از خواندنش با خودم می‌گفتم
کاش این را من مینوشتم.
و خب این حسرت‌ها یکجا باید موتور آدمی را روشن کند.

خاطره فقط مال گذشته نیست
یه ردپا میذاره از خودش تو قلبمون
که هر گوشه‌ای دوباره انگار دنبالش می‌گردیم.

.

و خب من امروز تمام حرف‌هایی که این مدت برام مرور می‌شد و گذاشته بودمشون برای یه وقت نامعلومی

همه رو گفتم.

و خب قشنگ بود همه چی مثل ۱۶ آذر ۹۵. ۵ فروردین ۹۹ هم رنگی شد تو این فصل 


از صبح دارم به فرشته‌ها و کائنات می‌گویم
من فلان اتفاق و فلان اتفاق و ان بخش زندگی و ان دیگر بخش و وضعیت موجود و همه و همه را پذیرفته‌ام و راضیم
یک لبخند کش‌دار هم وصل‌کرده‌ام به صورتم
نفس های عمیق از سر ارامش‌هم می‌کشم که همه چی خوبه، من چقدر خوشبختم.
از آن جا هم که اینچنین نیست که شما حرفی بگویی و کائنات ساده رد شود، قلدرم قلدرم بکنی و بقیه هم قبول کنند
جا دارد در پایان این شب بگوییم
خلق الانسانَ یک پهلوان پنبه

کارد بزنند، خونم در نمی‌آید.
هر از گاهی یک صیحه‌ای می‌کشم که مگر می‌شود کسی چنین بی‌مهابا بتازد؟
غدبازی‌ام گرفته است و گرنه بجای قورت دادن بغض، می‌گذاشتم اشک‌هایم پایین بیاید( نمی‌دانم چرا هر وقت دلم می‌خواهد فریاد بزنم، کنارش گریه‌ام می‌گیرد؟ )
بگذریم.
اینجا چرا دارم این‌ها را می‌گویم؟ سوال بجاییست.

هیچ وقت نباید فکر کنیم ما خوبیم، ما برای آدم‌هایی که اطرافمان کافی هستیم. بعد خیال کنیم در بحران‌ها ما همیشه پیششان بودیم. اگر کسی بد است ما نیستیم، دیگریست.
این همان نقطه خطرست. همان‌جایی که باعث می‌شود خودمان با دست خودمان، چشم روی اشتباهاتمان ببندیم. ما خوب قصه باشیم و دیگران بد قصه.
یادمان برود ماهم‌کم دل نشکاندیم.
.
ما زنگ زدیم امشب به کسی که اگر قرار بود زبان به گلایه باز کنیم، چیزی شبیه کوه اتشفشان می‌شدیم، اما بد قصه ما شدیم و خوب قصه آن‌ها. و خب ما به این همیشه بدهکار دیگران بودن عادت کرده‌ایم
هوووووووف
:)

_چه خبرا؟ چه می‌کنی؟
+صبح که از خواب پامیشم، این تک مصرع رو هی می‌خونم تو بگو که همین فردا چه بجز غم ما دارد، تا اخر شب چند بار اهنگش پلی میشه، پلی نشه هم خودم زیر لب می‌خونم، البته جهت تنوع ادامش هم میخونم، مگر حنجر ما تا کی تب و تاب صدا دارد‍♀️ اینکه دقیق اعتراض به چی دارم با خوندن مصرع دوم رو نمیدونم ولی مصرع اول رو میفهممش
_چقدر باشکوه
+:)

حدیث نفس‍♀️

 


آلودگی هوا که کار مدارس را به تعطیلی کشاند، همین که یکی دو روز شد یک هفته

دلم برای بچه‌ها تنگ شد 

این بار اما نه، دوست داشتم ببینمشان اما دلم تنگ نبود.عجیب بود حتی برای خودم. 

اما حالا، بعد این یک و ماه نیم، دلم برایشان تنگ شده، سه شنبه‌ای وقتی پیام‌هایشان را جواب میدادم، به تک تکشان میگفتم ویس بفرستید صدایتان را بشنوم.

به صدای دومی‌ها که میرسید، قطعا اگر کسی شدت شوق جیغم را می‌دید، دیوانه خطاب می‌کرد

حالا که زمزمه تعطیلی مدارس به گوش می‌رسد. بیشتر از هر وقت دیگری دلم گرفته

میدانی ما محصور شدیم به پشت این قاب‌ها، نهایت صدایم را بفرستم، صدایشان را بشنویم آن هم اگر ناز نکنند

چشم‌هایشان را که نمیبینم. بغلشان که نمیتوانم بکنم، یک دو سه بگویم، شروع کنیم به دوییدن با یکدیگر، پابه‌پایشان شیطنت کنم، مدرسه بهم بریزیم انچنان که مدیر همه‌یمان را با هم صدا بزند. از پشت این قاب لعنتی که نمیتوانم دست بندازم دور گردنشان با هم راه بروم. شیطنت کنند گوششان را بگیرم. بشینم پای حرف‌ها و دغدغه‌های شیرینشان.ما هزار و یک اتفاق نیفتاده دیگر دارشتیم‌با این‌ها.

 نباید اینجور تمام شود. 

دعا کنید رفیقان خدا بخیر کند


استیصال
اولین باری نیست که باغربتش دست و پنجه نرم میکنم.
اصلا هر چه از دوست رسد نیت. حتی اگه ما ندانیم لنزمان را با چه زاویه‌ای تنظیم کنیم تا وقتی دکمه دوربین را آخر کار زدیم، تصویر خوبی ثبت شود.
مثل هر بار دیگر مدام بین خوف و رجا دل ما را می‌برید.
ما کلمه‌ها رو قوت قالبمان کردیم، نه که بنویسیم نه بر زبان می‌آوریم. یک بار صلوات، یک بار استعفار، یکبار شعر.
این روزها با همین کلمات میگذرد.
با و العصر خواندن‌های مدام. با گردن کج مقابل ضریحی که خیالش در ذهن نقش بسته.
شما خودتان گفتید ما را از غم‌نجات میدهید و نجیناه من الغم. مگر یونس را از دل تاریکی بیرون نیاوردید
مگر از آن بالا، از زاویه دوربین شما، همه چیز کوچک نیست؟ همه چیز قابل حل؟
ما امیدوار می‌مانیم که این تنها دارایی ماست و شما ما را در این دنیا برشکست نخواهید کرد


یه علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم قرار گرفته.
اتفاقات، صداها، جنگیدن‌ها مدام مرور می‌شود.
هر بار یک جواب پیدا می‌کنم، بعد دست می‌کشم بر دلم که ببین چه خوب شد.
کمی آرام میگیرد، نق و نوقش را کم می‌کند اما دوام نمی‌آورد و دوباره.
بین همه جواب‌ها، یکی هست که بیشتر راضی‌اش می‌کند
"اگر حکم، حکم خداست. اگر او از همه بیشتر بنده‌هایش را دوست دارد. اگر او حواسش بیشتر از همه جمع است.
پس یقینا کله خیر. پس در دل این غصه‌ها خیر هست."
بعد که این‌ها را می‌شنود شبیه دریایی میشود که یک طوفان را رد کرده. خودش را بارها به ساحل کوفته ولی دیگر آرام گرفته.

من در زندگی ام یک خوشبختی بزرگ داشتم.
بزرگ به وسعت آنکه اگر جایی می‌شکستم، می‌توانستم دلخوش کنم که جایی، وقتی برای نفس کشیدن هست.
اما از دست دادمش. نمی.دانم در این سالی که گذشت چه کردم که روزگارم اینچنین ورق برگرداند. البته که ما سراسر تقصیریم
شب‌های قدر پارسال کم خواستیم. کم گفتیم کم ما را زیاد کنید. یحتمل جا انداختیم بگوییم که آنچه به خوبانت می‌دهی به ماهم بده.
و آه از این همه حسرت

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها